باز هم پاییز آمد
اما این بار دیگر نمیگذارم
مرا همچون برگی از شاخه های نگاهت بیندازی . . .
باز هم پاییز آمد
اما این بار دیگر نمیگذارم
مرا همچون برگی از شاخه های نگاهت بیندازی . . .
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
من آنقدر امروز و فرداهای
نیامدن را دیده ام که دیگر هیچ وعده بی سرانجامی خواب و خیال و آرزوهایم را آشفته نمیکند . . .
حالا یاد گرفتم که فراموشی دوای درد همه نداشتن ها نخواستن ها و نیامدن هاست . . .
یاد گرفتم که از هیچ لبخندی
خیال دوست داشتن به سرم نزند !
یاد گرفتم که بشنوم تا فردا . . .
و به روی خود نیاورم که فرداها هیچوقت نمی آیند . . .
تو رگ شوخی ات با دیگران گُل می کند
و من رگ غیرتم باد !
عجب
نمی دانستم رگها هم قدرت انتخاب دارند . . . !
و در دنیای واقعی بغلش کنی
تعداد صفحات : 4